رنگ و کاغذ و همهمه*
خب روز اولی کمی سخت بود.پاهامو از شدت درد نمیتونم راست کنم.کمرم تیر میکشه. دستهامو که می شورم می سوزه. با تمام این اوصاف خوش گذشت. وولیدن در بین کتابها با نبودن برق در غرفه. بوییدن کاغذهای نو وتر وتازه. دیدن و لمس اون همه جلدهای رنگ وارنگ. بودن در کنار سه تا دختر پرجنب و جوش و زرنگ. غش و ریسه رفتن بعد از خوندن اونهمه تیترهای بانمک...
همه اینها باعث شد گذشت زمان رو نفهمم.انشاا...امسال بالاخره بعد از شاید ۱۰سال پای ثابت نمایشگاه کتاب خواهم بود!
*خداوکیلی تیتر رو داشتین؟!
+ نوشته شده در شنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۸۸ ساعت 22:20 توسط ماهماهی
|